نوشته اصلی توسط
kbarooni
با سلام. من زنی 29 ساله هستم. 6 سال است که ازدواج کردم. در 4 سال اول زندگیمان شوهرم در دانشگاه تدریس میکرد. در سال دوم ازدواج با دختری (فاطمه) آشنا شد که گفت مشکلات دارد و میخواهم بهش کمک کنم. من به شوهرم اعتماد داشتم و قبول کردم. شوهر من خواهر ندارد بعد گفت میخواهم مث خواهر نداشته ام باشه و من داداشش که بهش کمک کنم. من بعضی وقتا پشیمون میشدم و بعضی وقتا نه. من به شوهرم اعتماد داشتم و بهش گفتم باشه. اون دختر مثل عضوی از خانواده ما بود. اگر جایی بیرون میرفتیم میبردیمش خانه ما می اومد و حتی بعضی وقتا تا چند روز پیش ما میماند. من 3 سال بعد ازدواج باردار شدم و یه دختر دارم که فاطمه خیلی تو بزرگ کردنش به من و همسرم کمک کرد. البته خانواده اون با رابطه اون با ما مخالف بودند و از رفت و آمد و وابستگی این دختر با ما خبر نداشتن. آنها در شهر دیگری زندگی میکنن. تا اینکه چند ماه پیش یک شب که اون دختر خونه ما خوابیده بود من صبح رفتم حمام بعد یک لحظه برای کاری از حمام اومدم بیرون دیدم شوهرم بالا سر اونه و اونم روسری نداره. خیلی ناراحت شدم. خیلی وقت بود که شوهرم پیامهای فاطمه را از گوشیش پاک میکرد بهش میگفتم چرا؟ میگفت پیاماش بد هست و تو بخونی ناراحت میشی. اون اوایل دیده بودم برای شوهرم میفرسته دوست دارم داداشی من به شوهرم گفته بودم تو هیچوقت براش نفرست. اون روز صبح خیلی ناراحت شدم با شوهرم حرف زدم گفتم تو به من خیانت کردی گفت من خیانت معنوی به تو کردم تو پیامام، اما جسمی نکردم. 2 روز بعد به شوهرم گفتم یا جدا میشیم یا باید حرفهای من رو گوش کنی گفت باشه. و دوتاشون اومدن گفتم دیگه نباید هیچ ارتباط مستقیمی داشته باشن و هر کاری داشتم به من بگن و انتقال بدم و من سعی میکنم با فاطمه دوست بشم و دیگه هیچ ارتباطی نباید داشته باشن و مانع آمدن فاطمه به خانمان هم نشدم چون نمیخواستم ضربه بخوره. فاطمه خیلی عوض شده دیگه اعتقادات سابق رو نداره. چندوقت پیش شوهرم بعضی سالنامه هاشو خونده بود بهم گفت فکر کنم فاطمه دوست پسر داره حتی تو نوشته هاش از رفتن به یک خونه نوشته و نگرانشم و ازمن خواست ازش یه جورایی بپرسم که نفهمه. من تلاشمو کردم و حتی فاطمه رو مث خواهرم دیدم حتی بهش اجازه دادم با همه شکم بازم شبها خونه ما بخوابه. و به شوهرم دوبازه اعتماد کردم با وجود همه شکها. از شوهرم زیاد در مورد فاطمه میپرسم دیروز از ش پرسیدم تو تو پیامهات به فاطمه بهش میگفتی بغلت میکنم میبوسمت؟ بعد شوهرم گفت میخوای راستشو بهت بگم. من و فاطمه تا جایی رسیدیم که وقتی تو نبودی شاید وقتی باهاش حرف میزدم کنارش مینشستم و دستمو دور گردنش می انداختم و حتی بوسش هم میکردم میگفت چند ثانیه خیلی بد بوده و بعد 5 تا 6 بار که این کارو کردیم دیگه نکردیم و روسریشم برمیداشت جلو من. این اتفاقات قبل از حمام اونروز صبح من بوده.
حتی میگفت یکشب که تو رفتی مسافرت فاطمه اومد خونه ما موند ولی اون روفت تو یه اتاق دیگه خوابید منم تو یه اتاق دیگه. و هیچ رابطه ای با هم نداشتیم و بعد از خواسته تو دیگه هیچ پیامی و تلفنی هم بدون ارتباط تو نبوده فقط 2 روز بعدش زنگ زد و گفت تو نمیخوای واقعن دیگه داداشم باشی گفتم صدیقه ناراحته و نمیخوام ناراحت باشه و به مرور زمان شاید درست شه. من نمیدونم این چه داداش و خواهریه که همدیگر رو بوسیدن دست همو گرفتن کنار هم نشستن دست تو موهای هم کردن. و وقتی من خونه نبودم شب اومده خانه ما مونده. و تازه به من گفت فاطمه بعد از خواسته تو با یه پسر تو فیس بوک آشنا شده و رفته تهران پیشش و رفته تو خونش و من اینا رو تو سالنامش خوندم ولی به تو نگفتم و به خود فاطمه گفتم عصبانی شد که چرا نوشته هاشو خوندم و بعد اینکه آروم شد گفت رفتم خونش حالم بهم خورد و برگشتم. بعد شوهر من با اینکه اینا رو میدانسته به من گفته برو یه جوری از فاطمه بپرس نفهمه درحالیکه دوتاشون راجع بهش حرف زدن. و شوهرم میگه فاطمه همیشه منو تهدید میکنه یه کاری میکنم پشیمون شی مثلن وقتی من میرم دسشویی اینو به شوهرم میگه. من تازه فهمیدم با چه دروغ های بزرگی تو زندگی روبرو بودم و نمیدونستم شوهرم همیشه افتخارش این بود که به من خیانت جسمی نکرده و اینو همش میگفت ولی حالا میگه کرده. من واقعن نمیدونم باید چکار کنم. باید به شوهرم فرصت دوباره بدم یا نه؟ با فاطمه باید چکار کنم اون میدونه به من خیانت کرده ولی ادامه داده و خودشو دوست من جا زده و الان اون نمیدونه من دیگه همه چی رو میدونم البته اگر همه چی رو به من گفته باشه شوهرم! شوهرم دنبال اینه که فاطمه ازدواج کنه ولی من تا کی باید صبر کنم که این اتفاق بیافته. اصلن نمیدونم اجازه بدم بازم فاطمه تو زندگیم باشه یا حذفش کنم و برام مهم نباشه مثلن با خودش چکار میکنه و خودمو از تو چاه پوچی نجات بدم. خیلی حرف دارم که تو وجودم حبس شده و دلم میخواد به یکی بگم که کمکم کنه اما من کسی به غیر از شوهرم را نداشتم که براش درددل کنم و خیلی شکستم. لطفن راهنماییم کنید. ممنون.